You are the only one left of me

I am neither a poet nor a writer But I am writing for you from here I don’t know where you are and what you are doing

عاقبت

عاقبت رسم خوشآیندی این پنجره ها
رو کند بر قفس تیره ی این حجم صدا
پر و خالی شدن لیوانی، که درونش چای است
تلخ تر می کند این کام مرا قندان ها
و کماکان دل تن هازدمان بیکار است
میشمارد درزِ درزِ بین این آجر و آجرها را
کاش یک بار عبوری بکنی از کوچه
و به این پنجره با صبر تکانی بدهی دستت را
من بخندم که چنان سوز بخندد اکنون
چون تفاوت نکند لحظه ی تنهایی ها
و بگریم که همین لحظه بگرید شادی
پس چرا تار نمی زد، کودکی در دل تاریکی ها
ای که از لحظه اول نرسیدی و نگفتی با من
که چرا اوج گرفتی، مثل یک قاصدک بی پروا
نامه ای هم ننویس تا ندانم به کدامین شهری
این چنین خوب تر است، کوهِ ندادستن ها

وقت

این روزها نه می خوانم
نه می نویسم
نه حتی گوش
به صدای ناب بلدرچین می سپارم
این روزها فقط می بینم
حتی به خاطرات، فکر که هیچ
مرور هم نمی کنم
این روزها شاید هم این شب ها
تب نمی کنم
خواب نمی روم
قرص نمی خورم
طرح دلتنگی نمی زنم
نقش بازی نمی کنم

این روزها فقط کار می کنم
وقت نمی کنم

تخمین نمی زنم

این صندلی برای تمامیِ روح‌ِ من
مانند شکل گرفتن درون توست
با گفتن و صدا زدن‌‌‌ِ نام های مختلف
تخمین نمی زنم این نام ها چقدر مثل توست
اما زمان و زمین خوب می خورد به هم
آن لحظه های ناب، پشت درِ اتاق توست
انگار واژه ها یکی یکی ذوب می شوند
وقتی درِ اتاق باز و بسته به بوی توست
هر کس که از درون به برون می کشد نفس
گویا تمامی بازدمش آغشته بر خوی توست
رنگی نمی زنم به خاطرات تلخ شکل
اما نمی شود قلبم بزرگ تر، انگار جایِ توست

جوهر ندارم

گرچه مدت هاست حرفی از برای دل ندارم
گوییا رسمی به عنوان شکایت هم ندارم
در تمام طول دوران جوانی و رفاقت
باز هم یک حرف دارم، تو نگو که دل ندارم
من چنان خیزم که تنها با حقیقت دست بردار
این چنین سود و زیان را در درونم هم ندارم
رفته ای از یاد اما خاص هستی از برایم
کاش در یک لحظه می ماندی، دگر کاری ندارم
سخت می گویم نوشتن یا که خواندن بی دلیل است
تو بخوان این کارزارِ دل، که من جوهر ندارم

خواب انگیز

گم می شوی جان می شوی
گویا فقط با چُرت، پیدا می شوی
هر وقت هم شب می شود
خواهی نخواهی می شوی
با هر نفس اینجا و آنجا می روی
با غلت های بیشتر بازم معما می شوی
آخر چرا خواب مرا پُر می کنی
گاهی هویدا گاه پنهان می شوی
تلخ است خوابم، باز پایان می رسد
انگار بعد از رنگ ها، رنگین کمانم می شوی
خوابم نمی برد و نمی دانست در فردا شبی
آیا تو پیدا یا که پنهان می شوی

قرص و مست

در کنارت مینشینم قرص و‌ مست
مثل یک آشفته حالِ بت پرست
می نخوردم، مست گشتم این چنین
هر چه میبینم تماماً شور هست
با نگاهی از نگاه آخرین رویای تو
می شود تقدیر من، این جای پست
گرچه دیگر دیر شد تو رفته ای از حال من
خورد خوردِ این دل بی محتوا هم می شکست
بهترین روز است آن روزی که می گفتی بمان
کاش تاب آورده بودم بیشتر، از این که هست
تلخ شد انگار، ….. اینجای شعرم جای توست
با تخلص بی تخلص یا که ….. هر چه هست

شهر من

شهر من گاه میان خنده، سرفه اش می گیرد
با نغمه و باران شبانه هم دلش می گیرد
در یک نفس تازه به مانند سعود از یک کوه
هم تاب و توان می رود و بازدمش می میرد
آغشته به دود است و کمی تار به صوتش باقی
هر بار از این خواب به آن خواب به خود می پیچد
یک روز به زوج است و به یک روز مفرد گونه
گویی که زمان بخت بدش، “سین” به خودش می بیند